روایت زن مسلمان
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#طرح_امین
رسیدم دفتر پرورشی مدرسه ،چند دقیقه بعد مادری وارد شد وروبه روی صندلی مننشست گره روسری اش را شل کرد ،از سختی های بعد طلاقش گفت،اینکه چطور بدونپدر دو کودک 5 ساله و دو ساله را بزرگ کرد بغضش بیشتر می شد و می گفت:این رسمش نیست حالا که بزرگ شدن عصای دستم باشند وسایل خانه را میشکنند و روی من مادر دست بلند می کنند دستکش نخی سفید چرک تاپش را در آورد تمام دستش پر بود از زخم های عمیق انگار زخم شمشیر خورده بود،جای چنگ های دختر 16 ساله اش بود .اشک هایش را با گوشه روسری اش پاک کرد بغضش را قورت داد گفت :بعد اغتشاشات دخترم دیگر روسری سر نمیکند اصلا حریفش نمی شوم ابرو برایم نگذاشته دوست های نابابش هر دفعه مدل جدید مد برایش ارسال میکنند یکی از یکی افتضاح تر .
مادر دلش پر از خون بود از دختر و پسرش
آخر مادری که نان حلال سرسفره خانواده خود گذاشته مراقب تربیت فرزندانش بود دچار اعتیاد خانمان سوز نشوند چطور فکرش می رسید که قرار خانه اش ویران شود با یک شعار پوچ زن زندگی آزادی
✍ سمیرااسماعیلی